كنار پنجره نشسته ام و گرماي مطبوع بخاري سرمستم كرده است. باران نم نم بر شيشه هاي پنجره مي نشيند و با صداي چك چكش توجهم را به خودش جلب مي كند. لطافت باران ، سرخي برگ هاي درختان جنگلي را چشم نوازتر كرده است. لحظه اي پنجره را همچون قاب عكسي مي بينم كه آسمان، جنگل و تپه هاي سبز تيره را در خود جاي داده است. در گوشة پايين سمت راست اين تابلوي زيبا، رودخانه اي با صداي خروشانش جلوه گري مي كند. به ياد امواج خروشان نگاهش مي افتم كه در پيچ و تاب زندگي كاشانة دلم را محاصره كرده بود و آرام آرام مرا در خودش فرو مي كشيد. صداي زنگ تلفن رشتة افكارم را پاره مي كند و من بار ديگر باران را ميبينم كه شيشة پنجره را نوازش مي كند. گوشي را برمي دارم صداي باران گوشم را خيس مي كند.
درباره این سایت